کد قالب کد:
: منوي اصلي :
بازديدهاي امروز: 66 بازديد
بازديدهاي ديروز: 1 بازديد
مجموع بازديدها: 149674 بازديد
صفحه اصلي
پست الكترونيك
پارسي بلاگ
درباره من
: درباره خودم :
: پيوندهاي روزانه :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
پر پرواز
%% ***-%%-[عشاق((عکس.مطلب.شعرو...)) -%%***%%
آقاشیر
COMPUTER&NETWORK
همسفر عشق
Ghasedak
: لوگوي دوستان من :
: فهرست موضوعي يادداشت ها :
احسان رضوانی . باران . چتر . خبر داغ . دکتر بدیعی . دکتر نقیب زاده . رشته محبت . سوء قصد . عکس .
: آرشيو يادداشت ها :
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
: موضوعات وبلاگ :
: موسيقي وبلاگ :
سلام! سلام ای دوست سوخته از غربت و تنهایی! مدیدی بود که نمیدانستم سوختن میدانی و سوزاندن مدیدی بود که نمیدانستم رقص شاپرکی آنگونه به شوقت آورد که اشکت را جاری ساخت اما حالا باورت کردم چه که با تمام وجود دیدم که میسوزی با تمام وجود چرا باورت نمیکردم؟ چرا گمان میکردم تنها چشمان من غربت ماهی قرمز داخل تنگ را میبیند....میفهمد....میداند چرا گمان میکردم تنها منم که اضطراب پروانه را از آغاز بارش بهاری دیده ام چرا به تو و آن همه احساست نمی اندیشیدم به تو........ به تو که عمری با ماهی بوده ای غوطه ور خیس! خیس از نهایت تنهایی خیس بوده ای و چه بسیار دلداری داده ای ماهی را که هی! خسته از این همه محدودها امیدوار باش! روزی به دریا خواهیم رفت! من از همه ی پردانه و باران گاه گمانم اضطراب پروانه را میدیدم و دیگر هیچ! و تو!!! و تو پایان پروانه را میدیدی با اول ابر کدر بر آسمان فراخ پس بی سبب نبود که پنجره را وامیگذاشتی هی! من چه مغرور بودم به چشمان باریک بینم من چه غافل بودم از آن همه احساست به گمانم بود نزاع بارش و گلبرگ را که من دیده ام بسیار هیچ کس ندیده است با آن همه پس از هر باران شاید فقط نوازشی میدادم گلبرگ های بر خاک فتاده را همین!فقط همین! و تو اما! چتری می آوردی شمعدانی ها را پیش از آنکه مهر فروزان خیره بر درهای روزگار ............داغ........... بر سیاه هبر های غمگین بتابد و فرو ریزاند باران را!........ هی! من چه مغرور بودم چه مغرور بودم به گوش هایی که تندر را خوب میشناسد و به ذهنی که به حساب دو و دو میگفت : گل تا ساعتی دیگر تمام خواهد شد! هی!من اگر به گوش هایی که تندر را خوب میشنود مغرور بودم تو چه سر افرازی که استغاثه ی گل ها را میشنوی وقتی انبوه کلاغ های پر سر و صدا که آ سمان را تیره کرده اند از بارش نزدیک سخن میگویند و چه اندازه حسادتم میشود به همه ی گلدان هایی که با دستان تب دار تو به زیر زمین خانه رفته اند ببخش مرا! ای تو همیشه با گل ها آشنا ببخش مرا! چه نزدیک بین بودم من هیچ گاه به افق خیره نمیشدم من به نهایت به آنجا که از اینجا گویی زمین را به آسمان دوخته اند حالا مرغ بازرگانم آیا باید برای رها شدن بمیرم یا دستان تب دار تو که پیوسته بوی خاک خشک و شمعدانی تازه میدهد گرمم میکند...........و در میانم میگیرد! تو خود گمانت دستانت چه پاسخ دهند دستانم را؟ وقتی با این شوق روانه شان میکنم مرا میبخشی نه ؟! میبخشی ببخش مرا ببخش مرا اگر لحظه لحظه بارش ستاره را از انگشت انگشت دستانت ندیدم ببخش مرا! به جان همه ی شمعدانی ها که دوستشان داری و نمیخواهی بمیرند نخواه بمیرم نخواه خشک شوم ای تازه از نخست تا آن سوی همیشه ها تا دور تا دورتر تا دورترین
نوشته شده توسط : هیام سعیدی