کد قالب کد: خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد.......... - ترنم بارونی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد.......... - ترنم بارونی

 

خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد..........

چهارشنبه 87 خرداد 8 ساعت 1:41 صبح

وقتی تو را به یاد می آورم به مردابی از غم ها در می غلطم و جانکاه ترین غم های زندگی خویش را در سرزمین دل احساس می کنم.

یاد روزگاران گذشته، روزهای خوش آشنایی، روز های شکفتن گل ها، شور و مستی، هیجان و عشق.

وقی با گوش جان کلام دلنشین تو را می نیوشم، با زورق کوچک آرزوهای دیرینه ام در دریایی بی کران اندیشه های لایزالت به سیر میپردازم. شاخه های نیلوفرین گفتارت را گاه و بی گاه از میان آبراه های مطالب شیوای تو به دست میگیرم و شاداب و خرسند حالی نیکو دارم. هر روز را به عشق تو می آ غازمو هر شب را به امید فردایی قشنگتر از دیروز.

وقتی تو رع میبینم با تمام وجود احساست میکنم چنگ لطیف و زیبایت زخمه های زندگی خاموشم را مینوازد و هم صدا با دستان معجزه گرت حیات پر هیاهویم آغاز میگردد و انگاه که هیجان زده و پر شور از حرکت می ایستی عقربه ی وجودم بر تماشای روح زیبایت از حرکت باز می ایستد. بارها و بارها ووقتی پای سخنت مینشینمف چشمان نافذت به تسخیر قله های هستی ام میپردازند.

گاه و بی گاه همراه تو در آفاق سیر میکنم و انقدر مسخر تو میشوم که اشکم از دیدگان روان میگردد و از تو میشنوم عرفان را که تو خود عین عرفانی.

محبت تو در اعماق دلم رسوخ کرده است. اخر مگر تو چه میگویی که این چنین بنای دلم را فرو میریزی؟ مگر تو چه میخواهی که اضطراب خواستنت بر وجودم مستولیست؟ حال هم که قلم بر گرفته ام تا برایت بنویسم، میلرزم، میترسم نمیدانم از چه، نمیدانم از که؟

کاش حرف هایم  را برایت بگویم، کاش ساعت ها در کنارت بنشینم و برایت نگفته ها را بگویم و از تو شنیدنی های نشنیده را بشنوم! حال هم گویا تویی که با دلنشین ترین کلمات، زندگی را بر لوح دلم مینویسی.

پنداری در محضرت نشسته ام و تویی که با قامتی به بلندای ابدیت بر فراز دشت هستی ام ایستاده ای و من لرزان در برابرت ایستاده ام.

هر شاب تو را میسرایم ، با گلواژه های همیشگی هستی ام، ترا زمزمه میکنم.

من خدا را سپاسگذارم، آن خدایی که تو را آفرید و در استان پیشانی مبارکت زیبایی ((ونوس)) را قرار داد و در قلب مهربانت  پاکی ((مسیح))، و در کلام و گفتار و سیمایت معصومیت فرشته، ودر ضمیر روشنت صمیمیت و راستی را جلوه گر ساخت و انگاه وجودی به گرمی ایمان تو را بخشید تا سرمازدگان تنهایی، گرد اذر اهوراییت جمع ایند و ترا بسرایند و ترا بستایند.

افتخار و آفرین و شکر و سپاس خدایی راست که ترا مستجمع زیبایی ها قرار داد و مرا به شناخت تو رهنمون گردید، بین من و تو هیچ حایل نگذاشت، دروازه ی قلبم را به رویت گشود، من به تو عشق ورزیدم و ترا عاشق شدم، هیچوقت از عشقت مستغنی نگردیدم، هر چه از سرچشمه ی محبت تو نوشیدم سیر نشدم، هر چه ترا جستم ز تو دورتر فتادم، هر بار که ترا نگریستم تازه ترت یافتم، و هر چه با تو ماندم خود را نیازمند تر از همیشه احساس کردم، این از آن رو بود که عشق و زیبایی را هرگز از هم بی نیاز نیست، هر چه ارز هم بنوشند تشنه ترند، هر چه نزدیکتر آیند دورترند،  هر چه بیشتر بمانند تازه ترند، هر چه در هم نگرند بدیع ترند، و هر چه از هم بر گیرند نیازمند ترند.


نوشته شده توسط : هیام سعیدی

نظرات دیگران [ نظر]