کد قالب کد:
: منوي اصلي :
بازديدهاي امروز: 32 بازديد
بازديدهاي ديروز: 1 بازديد
مجموع بازديدها: 149640 بازديد
صفحه اصلي
پست الكترونيك
پارسي بلاگ
درباره من
: درباره خودم :
: پيوندهاي روزانه :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
پر پرواز
%% ***-%%-[عشاق((عکس.مطلب.شعرو...)) -%%***%%
آقاشیر
COMPUTER&NETWORK
همسفر عشق
Ghasedak
: لوگوي دوستان من :
: فهرست موضوعي يادداشت ها :
احسان رضوانی . باران . چتر . خبر داغ . دکتر بدیعی . دکتر نقیب زاده . رشته محبت . سوء قصد . عکس .
: آرشيو يادداشت ها :
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
: موضوعات وبلاگ :
: موسيقي وبلاگ :
هم من ، هم تو !
هر دو خوب می دانیم
این راه نه پایانی دارد ، نه وصالی
اما هنوز دوش به دوش می رانیم !
قانون خط های موازی یادت هست !؟
دو خط موازی هیچوقت به هم نمی رسند !
و سکوت می کنیم
هم من ، هم تو !
اصلا بیا
یک خط زیر قانون خط های موازی بنویسیم
دو خط موازی هیچوقت به هم نمی رسند
اما این دلیل نمی شود همدیگر را دوست نداشته باشند ...
هم من ، هم تو !
نوشته شده توسط : هیام سعیدی
در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
هو ای عزیز از من خواسته ای چیزی برایت بنویسم .آنچه را که می جویی و می خواهی در درون توست ((هر کسی اندر جهان مجنون لیلایی شدند عاشقان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش)) همه ما بر راهیم و در راه پیوسته می رویم. رفتنی شگرف،رفتنی بی بازگشت. رفتنی تا آنچه که می جوییم، تا جاودانگی، تا فنا، تا مرگ، تا خدا، اما می رویم. وقتی در دریا می نگری، در ستاره، در نور، در شب و روز، می بینی که همه در رفتن اند، همه چیز در رفتن است. او این چنین آفرید و این چنین خواست. اگر در این راه هزارن آفت و مانع ما را سرگرم خود می سازد و حتی دلخواه های بسیاری ما را به سمت خویش می کشد و تصور می کنیم که منتهای ما همان دلخواه است، اما سر انجام روزی خواهیم دانست که منتهای ما خود ما هستیم. خودی که گاهی گم می شود. دانه و دام در این راه فراوان اما مرغ دل سیر،ز هر دام رها می ماند می رسیم آخر و افسانه وا ماندن ما همچو داغی به دل حادثه ها می ماند بی صدا تر ز سکوتیم ولی گاه خروش نعره ماست که در گوش فضا می ماند اگر می بینی که همه چیز از ابزار و شیوه ها بسیار است، چون ما هستیم و رسیدن و راه های متفاوت. اما منتها یکی است (( رسیدن )) بهوش باش از کدام راه باید رفت بر کدام مرکب باید نشست به کدام مقصد باید رسید. ماییم که اصل شادی و کان غمیم سرمایه ی دادیم و نهاد ستمیم پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم آیینه زنگ خورده وجام جمیم ای عزیز از حادثه بترس تا تدبیر کنی نترس تا بگریزی! اندوه مهلک است، پس نباید خورد که پاد زهرهم ندارد. اما درد جوهر آدمی است. انسان بی درد آدم نیست؛ گم کرده راه بی سر انجامی است که میرود چون درد طلب ندارد. ((در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی))
نوشته شده توسط : هیام سعیدی
در اسمان فاجعه درخشیدی و با طوفانی از سنگهای اسمانی بر ذهنم و روحم کوبیدی تا بیدار شوم و بر کرانه های لخت جهان اجساد کوفتگان را ببینم .خواب الودگی ام یادت هست, ان کدورت اشکاری که نسبت به جهان داشتم ان خصومت دیر پای وجودم را در بر گرفته بو د در انزوایم حکم محکومیت همه ی مردم را صادر میکردم و به قعر ظلمتی که دنیای بسته ی کلما ت مهیا کرده بود فرو میشدم از ایمان گریزان بودم از طبیعتی که مولود خدا بود و دم به دم پریشانی ام را بلاغ میکردم به همه ی کسانی که اشتیاق به نزدیک شدن داشتند .به غاری پناه برده بودم ,غاری مثل دهلیزهای وجودم و در انجا به دوره کردن خویش مشغول شدم چرخیدم و منفرد شدم ,چرخیدمو متراکم شدم از همه ی دردهایی که درک ناپذیر بودند و به ناگاه در درگاه غارم هیکلی دیدم خسته تر از خویش و امیدوارتر از خویش.
به شتاب امده بودی و میخواستی هول رهایی تو باشم. من اعراض کردم یا تو اصرار کردی و با سماجت ایمانی خویش داخل شدی و گفتی بپذیرم . عرق جبینت مفتونم کرد تپش قلبت و ان شفافیت بی کرانی که بیماری میخوانمش .ناگاه با همه ی کدورتم در سینه ات رها شدم در پیچ و تاب استخوانهایت به گردش در امدم و به امیدی دست یافتم که حضرم را تابناک میکرد به جهان باز گشتم ودر تلالو نور چشمان تو ارمانی دیدم تاراج شده و معصوم .کشتزارهای متروک و مغموم و زمینی که از عصیان تهی شده بود در کنار تو همه چیزرا دیدم و به درد گریستم تا حسرتم دو چندان شود در کنار تو با خودم عهد بستم تا وقت مرگ دستانم دستیار باشد دیگر زمانم در خلوت نمیگذشت و خونم در یافته های زمین جاری بود . به برکت حضور تو حاضر شده ام.
نوشته شده توسط : هیام سعیدی
برای انتظار آستان تو
هر روز
آدینه روز است
برای آدینه هایم
ثانیه ها همه سال می شود
چشم انتظار ، دلی در دست
منتظرانیم ، منتظران ...
آستانت را نمایان کن ...
نوشته شده توسط : هیام سعیدی
گاهی اسمان گمشده را بر سراچه چشمانی مییابم که از سنگینی بار امانت نکاه خود را به خاک دوختهاند و ماه و خورشید به شوق دیدن افتاب و مهتاب ان نوبت طلوع را از هم میربایند و من از تو میپرسم آیا آفتاب را به نگاهت مینوازی یا برای ماه مینازی
نوشته شده توسط : هیام سعیدی