کد قالب کد:
: منوي اصلي :
بازديدهاي امروز: 20 بازديد
بازديدهاي ديروز: 1 بازديد
مجموع بازديدها: 149628 بازديد
صفحه اصلي
پست الكترونيك
پارسي بلاگ
درباره من
: درباره خودم :
: پيوندهاي روزانه :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
پر پرواز
%% ***-%%-[عشاق((عکس.مطلب.شعرو...)) -%%***%%
آقاشیر
COMPUTER&NETWORK
همسفر عشق
Ghasedak
: لوگوي دوستان من :
: فهرست موضوعي يادداشت ها :
احسان رضوانی . باران . چتر . خبر داغ . دکتر بدیعی . دکتر نقیب زاده . رشته محبت . سوء قصد . عکس .
: آرشيو يادداشت ها :
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
: موضوعات وبلاگ :
: موسيقي وبلاگ :
دخترم آرام حرفم گوش کن از بدی ها از شرارت ها برایت قصه میگویم از دو رنگی ها از سیه ورزی ها و ز صیاد مروارید برایت جمله میسازم لولوء آیا دیده ای ؟! دختر به وقت درخشیدن و یا ماه را؟ و یا خورشید تابان را؟ که مینازد به خود از جلوه ای کاندر جهان دارد و میبالد از اینکه عالمی را زیر پا دارد سرود زندگی باز میخواند نوای زندگی مستانه میسازد بدان دختر که آنها قصه ها دارند از این سامان بی سامان آنها شکوه ها دارند ماه میگوید شبی در عرش خود بودم و دیدم! دیگر آن چشمان که بر زیبایی من خیره میگشت و آن انگشت زیبا ، جوی آدم ها فرود آمد، نظر کردم بدیدم دختر تازه جوانی را ولی در پای این گل همچو گلهای دگر فسانه ی خاری بود جوانی بود، جوانی هم ، جوانی بود و صد غفلت صد نیرنگ برای دختر در اینجا اشک خورشید هم هویدا شد و او هم گفت: که من فردای آن روز دخترک را در زمین دیدم ولی گریان و هم لرزان واما لولوء بیچاره ساکت بود خاموش بود چون از آسمان چشم آن دختر دگر باران نمی بارید دگر مژگان او بر هم نمی خوابید و این است سرنوشت دختری که - عفت را بر باد داد خواری و تنهایی و رسوایی و آنگه مرگ تدریجی و آخر مرگ تنهایی مرگ خواری!!!!!!!
نوشته شده توسط : هیام سعیدی
الهی دلم شکسته ، خسته و ناتوانم و دست بسته ، آیینه وجودم زنگار گرفته ، به قفس دلتنگی گرفتار و ذرات وجودم به انتظار ، به درد غربت مبتلا و از پرده ی غیبت در بلا . خدای من چراغ عمرم رو به خاموشی است ، خدایا هق هق گریه ها و ناله را شکایت به که برم که کسی جز تو توان رسیدگی نیست . چشمهایم چقدر تنهاست و دستهایم طراوت گلها را فراموش کرده است و هیچکس به جز تو و خوبیهایت مرا به ملکوت نزدیک نمیکند. یا مولا یا بن الحسن یوسف زهرا کجایی باز آ...که بر درد دل بشکسته نوایی میخانه دگر جای من بی سر و پا نیست بگذاار تا به پشت در میخانه بمیرم اکنون وقت آن نرسیده است که بیایی و ما را از اسارت تن در آوری و رو به درکاه تو آوریم و سرباز و نوکر تو شویم ، یا مولا ای امام عصر بیا...زودتر بیا...ای غایب زمان سالهاست که در انتظار صدای آشنای قدمهایت از چشمهایمان اشک ریزه هایی به استقبالت می فرستیم . آقا سالهاست که چشم به در دوختیم اما انگار قفلهای زنگ زده به هم گره خوردند . و درد دلهایمان روی هم انباشته شده است . نباشد روزی بیایی که جان در قفس تن نباشد و صدها قرن از مرگم گذشته باشد. مولا ، مولا ، مولایم کاش خاک بودم در زیر پای تو ، کاش ذره بودم تا در امتداد نگاهت قرار میگرفتم . ای کاش میدانستم که در کدام سرزمینی تا با مژگان چشمانم جستوجیت میکردم . مولای من چه سخت است بر من که دیگران را ببینم و تو را نبینم ، صدای دیگران را بشنوم و از شنیدن آوای شیرین تو محروم بمانم . جانم فدای تو یا بن الحسن آقا بیا ، از کوچه های ساکت ما هم عبور کن و آوازهای زخمی ما را مرور کن . ببین چه بر سر این قوم آمده است ، ما را از این سکوت نفس گیر دور کن . حتی دعای ندبه که هر جمعه به امید آنکه روز ظهور توست دوای دل تنگمان نشد . حتی رکوع و سجودمان در نمازی که به نام توست باعث آرامش قلبهایمان نشد . مولا ، میدانم عمرم ف جوانیم را در غفلت و نادانی تباه کردم ، میدانم غرق تجملات و مادیات شدم . هر چه ادعا کردم و از تو دم زدم و تو را صدا کردم ، صدایی نشنیدم . آیا بلند تر از صدای ما صدایی است ، چگونه فریاد بزنیم وقتی کسی فریادمان را در این زمین خاکی نمیفهمد . اما نه...کسی هست که چشمانمان را از تنهایی در بیاورد و قلبهایمان را به تپیدن امیدوار کند و سجده هایمان را در نماز قوت بخشد . اما ما منتظرانیم ، منتظرانی بی صبر ، منتظرانی که قلبهایمان از دیدن این همه گناه فرسوده شده است . بیا و لحظه های پر سکوتمان را با باران مهرت خیس کن . بیا و به همه بفهمان که ما عطر گل نرگس را بهتر از هر کس میشناسیم . بیا که قلبهایمان را در مقابل قدمهایت قربانی کنیم . راستی که اگر او بیاید زندگی در این دنیا چقدر دوست داشتنی میشود . مگر نه ای امام غایب ، ای بهترین صدا ، ای زیباترین دیدنی ، ای عزیزترین.....پس بیا ، بیا ، بیا......
نوشته شده توسط : هیام سعیدی
زندگینامه طلبه ی شهید فهیمه سیاری
«خدایا! به من شناختی عطا کن که در پرتو این شناخت، از همه وابستگیها رهیده باشم.» «خدایا! دردها مختلف و سطح بینشها متفاوت. کارهایم نه تنها به خاطر خدا نیست، بلکه به خاطر خود نیز نیست. واقعا از گذشت عمر خود و بطالت آن افسوس میخورم.» «خدایا! چقدر پستی و ذلتبه همراه. چقدر توشه راه کم و چقدر راه طولانی و بیپایان.» اینها آخرین دست نوشتههای شهید فهیمه سیاری است. او طلبه مکتب توحید قم بود. گلی که در بهار رویید و با وزیدن بادهای مسموم فصل خزان به خاک نشست. فهیمه سیاری در بهار سال 1339 (برابر با محرم الحرام سال 1381 قمری) در تهران، در خانوادهای مذهبی چشم به دنیا گشود. او از همان ابتدای کودکی و نیز در دوران ابتدایی و راهنمایی، با همسالان خود فرق بسیار داشت. بسیار کنجکاو بود و مرتب برای سؤالهای خود، دنبال پاسخ میگشت. در بین همکلاسانش هم از نظر اخلاقی و هم از نظر درسی، شاگردی ممتاز و برجسته بود و با وجود سن کماش، همیشه همراه با مادر و خواهرش در جلسات قرآن و احکام و اصول عقاید، در حسینیهای که فاصله زیادی با منزلشان داشت، شرکت میکرد و از همان زمان تار و پود وجودش با قرآن و مسائل دینی گره خورد. او میبالید و پایههای اعتقادیاش روز به روز محکمتر میشد. بعد از دوران راهنمایی، خانواده سیاری به شهر زنجان منتقل شدند و در آنجا فهیمه، در دبیرستان، به تحصیل در رشته ریاضی فیزیک پرداخت. سالهای پایانی دبیرستان، مصادف بود با سالهای اوج بیداری مردم. در آن زمان، مسجد ولی عصر (زنجان)، مسجدی بود که فهیمه با حضورش در آنجا، هر روز بیشتر قد میکشید و هر روز بیشتر سبز میشد. او شاهدی بود که به بار نشستن درخت انقلاب را به نظاره ایستاده بود در این میان، بزرگوارانی چون آیه الله مشکینی و رضوانی، نقش مهمی در بیداری مردم ایفا میکردند. فهیمه از طریق این مبلغان، از وجود حوزههای علمیه زنجان با خبر میشود و بعد از اخذ دیپلم در سال 57، برای تحصیل رضای خدا و معارف الهی، به شهر خون و قیام(قم)، هجرت میکند. مکتب توحید قم (حوزه علمیه خواهران)، میزبان قدوم گلی میشود که با معنویت آبیاری شده بود. فهیمه در آنجا، از محضر اساتیدی چون آیتالله شهید قدوسی بهره میگیرد و خود با دو بال عشق، پیشاپیش استاد خویش پر میگشاید. در آن سالها، فهیمه در مکتب توحید، به خودسازی و عبادت میپردازد و معارف الهی چشمه چشمه در زلال قلبش میجوشد. در مهر ماه سال 59، فهیمه به قم باز میگردد و سال سوم تحصیل را در مکتب توحید آغاز میکند. در آغاز سال تحصیلی، آموزش و پرورش شهرستان بانه، از مکتب توحید قم میخواهد که مبلغی برای کار فرهنگی - تربیتی خواهران به این شهر اعزام کند. در تاریخ 6/9/59 فهیمه، علم را به صحنه عمل میکشاند و با تمام دوستانش در مکتب توحید خداحافظی میکند. او احساس میکند که این سفر بازگشتی در پی ندارد. غم در نگاهش موج میزند، غم دوری عزیزان بر دلش سنگینی میکند. ولی او میداند که اینها تعلقات دنیوی است. او فراتر از اینهاست. با وجود بالهای بلندش، دیگر پای ماندن و طاقتبر زمین راه رفتن را ندارد. از این رو، ندای پروردگارش را میشنود و عاشقانه این ندا را لبیک میگوید. کوله بار سفر بر دوش میکشد و از خویش هجرتی سرخ آغاز میکند. لیکن روح او بیقرارتر از این است که صبر کند تا پیروزی. دو روز بعد (12/9/59، برابر با 24 محرم الحرام 1401 ق) روز میعاد وستبا محبوبش. ماشین حامل فهیمه و دوستش، همراه با دو خواهر دانشجو که آنها نیز برای تبلیغ عازم این سفر بودند، از سنندج به سمتسقز، همراه با یک ستون نظامی حرکت میکنند. ساعت 4 بعدازظهر به دیوان دره میرسند و آنجا را به سمتبانه ترک میکنند. راه پرخطر و منافقان (خطه کردستان)، این حرامیان جان و ناموس و آبروی مردم در پیش. فهیمه به دوستش میگوید: «احساس راحتی میکنم، دیگر فقط از راه دور شاهد نیستم. زیرا خود نیز در جریان هستم.» در بین راه، با صدایی آرام و دلنشین قرآن را تلاوت میکند. توشه راه او قرآنی است که روبروی او باز است و عکسی از امام که بر دامنش قرار دارد. ناگهان صدای رگبار گلوله از هر طرف، ماشین آنها را هدف قرار میدهد; بارانی از خون و گلوله. در این لحظه راننده فریاد میزند: «سرهاتان را پایین بیاورید» و فهیمه آرام سر بر دامن دوستش میگذارد. یکی از خواهران دانشجو از ناحیه دست آسیب میبیند. راننده از ناحیه کتف زخمی میشود ولی با این حال، ماشین را از آن منطقه دور میکند. بعد از چند دقیقه ماشین، جلوی درمانگاه متروکی متوقف میشود. راننده برای پانسمان کتف خود از ماشین پیاده میشود. دوست فهیمه برای درمان دوست دانشجویش قصد میکند پیاده شود که خونی بر دامن خود میبیند. چشم فهیمه خونین، خدا را به تماشا نشسته است. خورشید از دور شاهدی است که در خون فرو رفته است. سالهای سال است که روییدن و بالیدن و در خون نشستن هزاران هزار شقایق سرخ را هر روز به تصویر میکشد. فهیمه این راه طولانی و بیپایان را با بالهای سرخ و با چشمانی سرختر اینگونه کوتاه کرد و خط سرخ پیشوای خود حسینعلیه السلام را اینگونه با خون سرخ خویش ادامه داد.
نوشته شده توسط : هیام سعیدی
نام آنکه عفت را در دامان نهاد و حرمت نگاه را بر ما آگاهی داد
و به یاد آن محبوبی که در وجودش جز ایمان، ایثار، اخلاص، عشق نمی یابم.
آن زمان که تو از جهادت می گویی، گویی از راهی سخن می گویی که به خوبی به آن آشنا شده ای و آنگاه که از جبهه سخن می گویی، عشقی خدایی تو را به آن سوی می کشاند. کمیل امشب برای من طور دیگری بود، هر بار که روی مساله جبهه فکر می کردم، خودم را جای همسران آنهایی می گذاشتم که به جبهه رفته اند تا احساس آنها را درک کنم. ولی این بار نیازی به جایگزینی نبود، خود مسئله در وجودم تجلی داشت و اگر دعایی برای سلامتی می کردم تنها از آن جهت بود که حزب الله تقویت شود وپایدار بماند و اصلاً دلم و زبانم را یاری آن نبود که بگویم اگر ... چرا که در نظرم شهادت سرآغاز زندگی است. پس خیانت است که زندگی را از دیگری گرفت. اما می دانی که دلم می خواست این سخنان را به تو گویم. به امید روزی که رها از هر ظلمی در جهانی که مستضعفین حاکمند با هم زندگی کنیم.
آنکه همیشه تو را دوست داشته و دارد
فهیمه
آبان ماه 60 - 15/1 نیمه شب
نوشته شده توسط : هیام سعیدی
نامه های فهیمه -معرفی کتاب نامه های فهیمه
فهیمه .
فهیمه باباییان پور, از زنان نمونه است که در تقوا, حجاب , احسان , خدمت و شجاعت , شهره خاص و عام اند.
چـهـارده سـال از عـمر او مى گذشت که بدر انقلاب اسلامى در ایران کامل شد و فهیمه با حضور جدى در صحنه هاى خون و قیام ,همه هستى خود راوقف خدمت به نهضت امام خمینى (ره ) کرد.
پس از پیروزى انقلاب و در روزهاى آغازین جنگ تحمیلى , وى همچنان به نهضت مى اندیشید, تا این که در آبان ماه سال شصت , به درخواست ازدواج غلامرضا صادق زاده ـکسى که جز او, دیگرى را یـاراى هـمـراهى با خود نمى دیدـ پاسخ مثبت داد و به یقین راهى را برگزید و محبت کسى رادر قلبش جاى داد که او را تا هدف انسان کامل شدن همراهى مى کرد.
او یـک روز قـبل از خواستگاریش , در عالم رویا دیده بود که غلامرضا در انبوهى از مین به شهادت مى رسد و این انتخاب , بریدن از دنیا ووصل به خدا شدن را براى او تداعى مى کند.
در روز سـیـزدهم آبان , روز دانش آموز, صیغه عقد محرمیت جارى شد و غلامرضا در روز 24 آبان راهى جبهه شد و در میدان رزم ـدر واحدتخریب ـ به دنبال راهى مى جست تا با بدنى پاره , بر جان فهیمه استقامت به پا کند.
فهیمه نیز, لحظه به لحظه به ترغیب و هدایت معلمى نشسته بود که خود, شاگردش بود.
اولین نامه اى که از غلامرضا به دست همسرش رسید, متن وصیت نامه او بود.
فهیمه در جوابش نگاشت : وصیت نامه ات را در نامه بعد کامل کن !.
هـرگـاه کـه غـلامـرضـا از جـبـهه به خانه مى آمد, فهیمه از او مى خواست تا خاطرات خود را از میدان هاى مین دشمن و چگونگى شهادت دوستانش ,براى او بازگو کند.
غـلامـرضـا مـى گـفـت و شاگرد درس حقیقت و ایثار, مى گرفت و شبانگاه در معراج عبادت , الهام گرفته از آن حقایق , اشک معرفت مى ریخت .
پـس از عملیات فتح المبین که غلامرضا از جبهه برگشت , فهیمه به اتفاق وى , براى جارى کردن خـطـبـه عقد, راهى به جماران جستند و آن گاه که حضرت امام (ره ) از فهیمه درخواست وکالت کردند, گفت : جواب من مشروط است !.
اطرافیان با تعجب پرسیدند: چه شرطى ؟.
فهیمه به امام (ره ) گفت : به شرط دعاى شما براى شهادت هردوى ما در این دنیا و قبول شفاعت ما در آخرت !.
پس از جارى شدن خطبه عقد, فهیمه و غلامرضا براى زیارت قبور شهدا, به بهشت زهرا رفتند و با شهیدان پیمانى ناگسستنى بستند.
دیـگـربار غلامرضا به جبهه رفت و در بیت المقدس حماسه آفرید و مجددا پس از فتح خرمشهر به تهران برگشت .
فـهـیمه باز در عالم رویا دیده بود که غلامرضا شهید مى شود, از این رو, به یقین مى دانست که این سـفـر, آخـریـن سـفـر اوسـت , لـذا بـه مادرش مى گوید:خوب به غلامرضا نگاه کن که دیگر او را نخواهى دید!.
و شـایـد در هـمان سفر بود که پس از حضور در جمکران و به درخواست غلامرضا, فهیمه با دعا و تضرع از خداوند مى خواهد که همسرش شهیدشود.
در روز ششم تیرماه سال 1361 غلامرضا عروجى عاشقانه داشت .
فهیمه با لباسى سفید, بر جسد پاره پاره شوهرش حضور یافت , دسته گل روز ازدواجش را به دست گـرفـت و بـا صلابتى تمام , پیشاپیش جمعیت تشییع کننده به راه افتاد و فریاد برآورد: اى همسر شهیدم , راهت ادامه دارد!.
و نیز با صدایى رسا گفت : رضا برضائک ب و پس از آن فهیمه , پیام رسان خون غلامرضا شد.
در شهر و روستا, در مسجد و منزل , در بهشت زهرا و بخصوص در میان خانواده شهدا, بر آن راهى گام نهاد که با غلامرضا پیمان بسته بود.
پس از چندى , وى به سفارش غلامرضا, ازدواج مجدد کرد و زندگى مشترکى را با برادرشوهرش , علیرضا آغازکرد.
عـلـیرضا که طلبه بود, از کلاس معرفت فهیمه درس ها گرفت و فهیمه نیز با حمایت علیرضا, با تـدریـس در مـدارس رفاه , بهار آزادى و روشنگر وهمچنین پیش قدم شدن در امر کمک رسانى به جبهه ها, تحولى در دانش آموزان ایجادکرد.
بیش از دو روز از ازدواج آنها نگذشته بود که علیرضا عازم میدان جنگ شد.
پس از بازگشت علیرضا از جبهه , زندگى فهیمه سروسامانى گرفت .
تولد فرزندشان , غلامرضا نیز کانون زندگیشان را گرم تر کرد.
ولى دنیا هرگز نتوانست فهیمه را بفریبد.
در سـال 64 که جبهه ها به نیروى جدید نیازداشت , به همسر دومش گفت : من خجالت مى کشم که این همه در جبهه هستند و تو این جایى و جنگ نیاز به نیرو دارد!.
, فرداى همان روز علیرضا عازم جبهه شد.
هـر وقـت کـه عـلـیـرضـا بـه مـرخصى مى آمد و باز مى خواست به میدان نبرد بازگردد, فهیمه پـوتـیـن هـایش را واکس مى زد, وسایلش را آماده مى کرد وعزیزش را براى رفتن به وادى خون و آتش , بدرقه مى کرد.
فهیمه , مدتى به قم آمد تا در کنار همسرش , از دریاى معارف اسلامى بهره جوید.
امـا دیرى نپایید که دست قضاى الهى او را از عرصه تنگ زمان و مکان رهایى بخشید و فهیمه در روز 27 فـروردیـن مـاه سـال 67, پس از طوافى پروانه وار بر گرد حرم حضرت معصومه ى , در اثر سانحه اى دلخراش , عاشقانه به دیدار پروردگارش شتافت
منبع زنان نمونه
http://www.ahl-ul-bait.org/.
نامههای فهیمه مجموعه نامههایی از زنی وارسته و صاحب فضل است که دریایی از معارف دینی و اجتماعی است که به همسرش در جبهه نوشته است
نوشته شده توسط : هیام سعیدی