کد قالب کد:
: منوي اصلي :
بازديدهاي امروز: 7 بازديد
بازديدهاي ديروز: 1 بازديد
مجموع بازديدها: 149615 بازديد
صفحه اصلي
پست الكترونيك
پارسي بلاگ
درباره من
: درباره خودم :
: پيوندهاي روزانه :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
پر پرواز
%% ***-%%-[عشاق((عکس.مطلب.شعرو...)) -%%***%%
آقاشیر
COMPUTER&NETWORK
همسفر عشق
Ghasedak
: لوگوي دوستان من :
: فهرست موضوعي يادداشت ها :
احسان رضوانی . باران . چتر . خبر داغ . دکتر بدیعی . دکتر نقیب زاده . رشته محبت . سوء قصد . عکس .
: آرشيو يادداشت ها :
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
: موضوعات وبلاگ :
: موسيقي وبلاگ :
چرا باید حلقه ازدواج در انگشت چهارم قرار بگیرد
1) ابتدا کف دو دستتان را روبروی هم قرار دهید و دو انگشت میانی دستهای چپ و راستتان را پشت به پشت هم بچسبانید.
2) چهار انگشت باقیمانده را از نوک آنها به هم متصل کنید.
3) به این ترتیب تمامی پنج انگشت به قرینه شان در دست دیگر متصل هستند.
4) سعی کنید انگشتان شصت را از هم جدا کنید. انگشت شصت نمایانگر والدین است. انگشتهای شصت میتوانند از هم جدا شوند زیرا تمام انسانها روزی میمیرند. به این صورت والدین ما روزی ما را ترک خواهند کرد.
5) لطفا مجددا انگشتهای شصت را به هم متصل کنید. سپس سعی کنید انگشتهای دوم را از هم جدا نمائید. انگشت دوم (انگشت اشاره) نمایانگر خواهران و برادران هستند. آنها هم برای خودشان همسر و فرزندانی دارند. این هم دلیلی است که آنها ما را ترک کنند.
6) اکنون انگشتهای اشاره را روی هم بگذارید و انگشتهای کوچک را از هم جدا کنید. انگشت کوچک نماد فرزندان شما است. دیر یا زود آنها ما را ترک میکنند تا به دنبال زندگی خودشان بروند.
7) انگشتهای کوچک را هم به روی هم بگذارید. سعی کنید انگشتهای چهارم (همانها که در آن حلقه ازدواج را قرار میدهیم) را از هم باز کنید. احتمالا متعجب خواهید شد که میبینید به هیچ عنوان نمیتوانید آنها را از هم باز کنید. به این دلیل که آنها نماد زن و شوهرهای عاشق هستند که برای تمام عمر با هم میمانند. عشقهای واقعی همیشه و همه جا به هم متصل باقی میمانند. انگشت شصت نشانه والدین است .
انگشت دوم خواهر و برادر .
انگشت وسط خود شما .
انگشت چهارم همسر شما .و انگشت آخر هم نماد فرزندان شما است .
نوشته شده توسط : هیام سعیدی
خدای مهربان من حبیب من پرنده ای درون سینه ام به انتظار نشسته است و بال های خسته اش چه بی قرار مانده است و آن پرنده ی غریب تمام مدت زمان ترانه ی ظهور خوانده است دو بال این پرنده ی اسیر به دست مهربان تو رها ز درد و رنج و غم به سوی تو عروج میکند رها کن این پرنده را به سوی آن دیار آشنا خدای مهربان من تمام آرزوی این پرنده ی اسیر رهایی است گناه دارد او دو بال خسته اش در انتظار دست پر محبتت نشسته است رهایی پرنده ام خلاصه میشود در این کلام ظهور، ظهور، ظهور
نوشته شده توسط : هیام سعیدی
خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد..........
وقتی تو را به یاد می آورم به مردابی از غم ها در می غلطم و جانکاه ترین غم های زندگی خویش را در سرزمین دل احساس می کنم. یاد روزگاران گذشته، روزهای خوش آشنایی، روز های شکفتن گل ها، شور و مستی، هیجان و عشق. وقی با گوش جان کلام دلنشین تو را می نیوشم، با زورق کوچک آرزوهای دیرینه ام در دریایی بی کران اندیشه های لایزالت به سیر میپردازم. شاخه های نیلوفرین گفتارت را گاه و بی گاه از میان آبراه های مطالب شیوای تو به دست میگیرم و شاداب و خرسند حالی نیکو دارم. هر روز را به عشق تو می آ غازمو هر شب را به امید فردایی قشنگتر از دیروز. وقتی تو رع میبینم با تمام وجود احساست میکنم چنگ لطیف و زیبایت زخمه های زندگی خاموشم را مینوازد و هم صدا با دستان معجزه گرت حیات پر هیاهویم آغاز میگردد و انگاه که هیجان زده و پر شور از حرکت می ایستی عقربه ی وجودم بر تماشای روح زیبایت از حرکت باز می ایستد. بارها و بارها ووقتی پای سخنت مینشینمف چشمان نافذت به تسخیر قله های هستی ام میپردازند. گاه و بی گاه همراه تو در آفاق سیر میکنم و انقدر مسخر تو میشوم که اشکم از دیدگان روان میگردد و از تو میشنوم عرفان را که تو خود عین عرفانی. محبت تو در اعماق دلم رسوخ کرده است. اخر مگر تو چه میگویی که این چنین بنای دلم را فرو میریزی؟ مگر تو چه میخواهی که اضطراب خواستنت بر وجودم مستولیست؟ حال هم که قلم بر گرفته ام تا برایت بنویسم، میلرزم، میترسم نمیدانم از چه، نمیدانم از که؟ کاش حرف هایم را برایت بگویم، کاش ساعت ها در کنارت بنشینم و برایت نگفته ها را بگویم و از تو شنیدنی های نشنیده را بشنوم! حال هم گویا تویی که با دلنشین ترین کلمات، زندگی را بر لوح دلم مینویسی. پنداری در محضرت نشسته ام و تویی که با قامتی به بلندای ابدیت بر فراز دشت هستی ام ایستاده ای و من لرزان در برابرت ایستاده ام. هر شاب تو را میسرایم ، با گلواژه های همیشگی هستی ام، ترا زمزمه میکنم. من خدا را سپاسگذارم، آن خدایی که تو را آفرید و در استان پیشانی مبارکت زیبایی ((ونوس)) را قرار داد و در قلب مهربانت پاکی ((مسیح))، و در کلام و گفتار و سیمایت معصومیت فرشته، ودر ضمیر روشنت صمیمیت و راستی را جلوه گر ساخت و انگاه وجودی به گرمی ایمان تو را بخشید تا سرمازدگان تنهایی، گرد اذر اهوراییت جمع ایند و ترا بسرایند و ترا بستایند. افتخار و آفرین و شکر و سپاس خدایی راست که ترا مستجمع زیبایی ها قرار داد و مرا به شناخت تو رهنمون گردید، بین من و تو هیچ حایل نگذاشت، دروازه ی قلبم را به رویت گشود، من به تو عشق ورزیدم و ترا عاشق شدم، هیچوقت از عشقت مستغنی نگردیدم، هر چه از سرچشمه ی محبت تو نوشیدم سیر نشدم، هر چه ترا جستم ز تو دورتر فتادم، هر بار که ترا نگریستم تازه ترت یافتم، و هر چه با تو ماندم خود را نیازمند تر از همیشه احساس کردم، این از آن رو بود که عشق و زیبایی را هرگز از هم بی نیاز نیست، هر چه ارز هم بنوشند تشنه ترند، هر چه نزدیکتر آیند دورترند، هر چه بیشتر بمانند تازه ترند، هر چه در هم نگرند بدیع ترند، و هر چه از هم بر گیرند نیازمند ترند.
نوشته شده توسط : هیام سعیدی
به نام خداوندی که فاطمه را آفرید
به نام خداوندی که فاطمه را آفرید
فاطمه سند محمد بود شهید شد تا سند همیشه زنده محمد باشد
ارث فاطمه غیب و شهود است
علی و ده فرزندش با شهادت سند شهود فاطمهاند
و مهدی موعود سند غیب او با غیبتش
این همان حقیقتی بود که محمد با خود داشت
زنده است و خواهد بود
نوشته شده توسط : هیام سعیدی
عاشقانه رفتی بازم اسم شاعرش رو نمیدونم
ای یار سبز خورشید چه بی بهانه رفتی
سرخی قلب من را سبزینه کرده رفتی
آن گل که تو نمودی از خون دل سیراب
پژمرده گشته اکنون از آن زمان که رفتی
یادش بخیر آنروز لبخند آخر تو
با گونه های سرخت خندیدی و تو رفتی
گفتی که در ره ما مرگ است خط آخر
افسوس از این زمانه مرگ آمد و تو رفتی
چیزی ندارم از تو جز پاره های عکسی
جز خاطرات اشکم در لحظه ای که رفتی
عطر خوش نسیمت بوی بهشت می داد
فردوس خاک پا شد از آن زمان که رفتی
دارم هنوز در یاد آن آخرین کلامت
من مست راه عشقم عاشق شدی و رفتی
پرواز کن پرنده بنگر به اوج هستی
دل را خزان نمودی تو چون بهار رفتی
مهدی در این زمانه دل بستنت هنر نیست
دل را بدان کسی بند میرد اگر تو رفتی
نوشته شده توسط : هیام سعیدی